شب که زمینیان میخُسبند مردی در من به پا میخیزد که شبیه هیچ یک از مردان شنبهها تا آدینههای من نیست، با لحنی آمیخته با شراب و شکر و با چشمانی از شرنگ و شوکران لبریز.
شب که زمینینان - همگی – میخُسبند، مردی در من به پای میخیزد که شبیهِ هیچ مردِ پارتیزانی یا قاجاری نیست و نه در جنگوگریزِ سوارکارانِ تیرانداز میتوانش دید و نه در قلیانهای قهوهخانههای دور.
مردی که شبیهِ هیچ مردی نیست، و نه از آن سوی ماوراءالنهر با سبیلِ جاروبیاش لرزه بر پشتِ نشابور افکنده بود و نه رگِ صدارتش را به فرمانِ مستِ شاهی زده بودند.
مردی که در خاطراتِ هیچ لالهای نرویید حتی لالههایی که با داغ زاده بودند، مردی که در دفترِ هیچ کودکی انشای دلخواهی نشد،
و در هیچ جغرافیایی زبانی یا نژادی بدان منتسب نشده بود.
مردی در من برمیخیزد شبان، که همگنانم میخُسبند که هیچ شباهتی به تاریخِ اساطیر ندارد
***
شبها که بالش قبیلگیام پر از هقهق نسلهای متداومِ عزاداران است و خاطراتِ مادرانم را در سوک دخترانِ بکرشان برایم تلاوت میکند، شبها که بسترِایرانیام تمامِ هوسهای مردانِ سرزمینم را آمیخته با جیغهای دردناکِ کیفآلود برایم روایت میکند، شبهاکه شبخوابِ سرخ-آبیام طیفهای تمامِ خلوتهای شهوتزده را -یکجا و بیدریغ- در چشمانم میریزد مردی در من به پا میخیزد که بکارت را میفهمد بیآنکه دخترانگی را... مردی به تداومِ کوهستانی بلند در برابرِ آشوبهای تاریخِ باد و باران که آمیزهای از آتشفشانهای خاموش است و کهکشانهای فراموش!
مردی که در هیچ آینهای تصویری نداشت و حتی نمیدانست که این سطر را خود سروده بود یا بس آن را تکرار کرده بود از آن خود میپنداشت!
مردی که شبیه هیچ مردی که در جستجوی کودکیاش باشد، نبود
مردی که فقط میتوانست خودش باشد آن هم به روایتِ خودش: در کودکی به طور همزمان از دو مادر زادم در خانهای که صبحانههایش شباهتِ تامی به شامهای مانده داشت رو در روی طویلهای که گاوِ سیاهمان بود. گاو بوی مادر را میداد از بس که مادر بوی او را میداد گاومان که زایید مادرم پستانهایش خشک شد!
باری قدم برداشتم در تمام کوچههایی که پدرانم و اجدادم، قدم زدم در پسکوچههایی که فرزندانم و نوادگانم، قدم زدم در بن بستهایی که آیندگانم و هممیهنانم. و خیره شدم در غروبهایی که انسانهای زمینم و زمانم - همگی همچون من یک بار، حداقل در آن خیره شده بوده خواهند شدند... *** در بستری خفتم که تمامِ خواهرانم از آن تا معراجِ زفاف رفته بودند و برادرانم تا خاکهای سوزانِ فکّه و مهران و کربلا!
در بستری خفتم که هزار لاله، پیش از من به چهارده روایت آن را تلاوت کرده بودند و هیچ یک جز این روایت شوم را نفهمیده بود که لاله تنها فرصتِ ناگزیر یک بودن است سخت کوتاه و نامفهوم! * شبها که مردانِ زمینِ من میخُسبند جن زدهای در من برمیخیزد که درست نمیفهمم چرا اصلاً شبیه من نیست و با اینهمه قرابتِ نزدیکی به رویاهایِ من از من دارد.
مردی که تمامِ زمینینان را با تمامِ دخترانشان از زشت و زیبا به پنج نوبتِ بامداد تا خفتن در هیچ آیهای شهادت نداده است.
و در زایشِ درناکِ تراژدی همگام با واگنر و نیچه به اعماقِ حفرهای فرو میافتد که تمامِ باکرهگان تاریخ روزی ...
شبها که صدایِ حمیرِ "ان انکر الاصوات لصوت الحمیر" در مجاورتِ من از گلوی ملای قرآن خواندهای بر میخیزد که منبرِ وعظ و بسترحَظّش، هر دو بوی واحدی دارند مردی از میانِ احادیثِ متواتر من برمیخیزد که شبیه هیچ رسولی یا هیچ شیطانی نیست تنها اغواگری است که در اشکهایم میشکوفد شبها که شعرهای ناتمامم را در چشمانِ متحیر همبسترم، فرو میخوانم.
اغواگری که مرا همیشه به جادوی فلسفیدنم فریفت و به قدرتِ زبانم شیفته کرد. اغواگری که بی آنکه در برابر خدا سوگند خورده باشد تمام همّتش را صرفِ تقدیس ذهنهای منحرفی کرد که هیچ فهمی از برههای معصوم نداشتند و اصلا نمیدانستند ویلیام بلیک شاعر بود یا حکّاک! * شبها که زنانِ هوس آلودِ کهکشانِ من هر یک شیرآهنکوه مردی را به ضیافتِ ختمِ عادتِ ماهیانه فرا خوانده بود مردی از من بر میخاست که پیچیدهتر از دسیسههای ایاگو نبود اما هزار مغربی را هرشب به پیله تردید میافکند و گردش میتنید. * شبها که همگنانم میخُسبند مردی در من به پا میخیزد که تنها و تنها و تنها مردی بود که هیچ گوری خطِ پایان او نبود مردی که هیچ گوری خطِ پایانِ...