دیشب هوای ابری شعرم پرازخیال تو بود باران اسیر زخمی باریدن زلال تو بود جز تب کسی نشانی هزیان بسترم نگرفت دردشت سرخ آتش شعرم فقط غزال تو بود در کوچه های ساکت ذهنم کسی غزل نسرود درمن نوا و شور غزل ها زقیل و قال تو بود سهراب سادگیم قامتش چه رستمانه شکست نعشش به دوش خستگیم ز فتنه ی جدال تو بود اینک عزیز مصر غزل های من بمان وبدان کاشوب کار زلیخا زقحطی جمال تو بود زیبا ,بحلق شعر من آواز شو کران تو ریخت مرد این ترانه و دستش به ریشه نهال تو بود
............................................
در خیال دانه ها رویای رویش می دمید غافل از داسی که دشت آرزو را می درید لاشه ای بود وهجوم کرکسانی نانجیب خون سلاخی زدندان زمانه می چکید نقش ننگینی به دوش مردمان افتاده بود مرده ای برگرده داغ زندگانی می کشید هرزگیها پرده دار عصمت مریم شدند کاش دربی پردگی مریم خدا می آفرید سور ماتم بود ومضرابی ,به نای زندگی رقص مرگی که گلوی زندگی را می جوید شاعر آواره در آوار تنهایی بمیر عشق در ویرانی افتاد و نفس هایش برید در محیطی که تبر چشم انتظار ساقه هاست در خیال دانه ها رویای رویش می دمید
............................................
سادگی از خشت خشت کوچه ها کوچیده است دانه های هرزگی در کوچیده ها پاشیده است تیرگی از پشت دیوار جنون سر می کشد آفتاب از ترس شب در گوشه ای خشکیده است من نمیدانم کدامین زخمه ماتم,بزن بغض تیشه بر گلوی بیستون پوسیده است در سرم پیچیدن طوفان وحشت از کجاست من که خون بر روی نبض حیرتم ماسیده است قاصدک ها من نمیدانم کجا افتاده ام یا کدامین دست, غم رابر دلم پیچیده است درکدامین قصه بایدعشق راپیدا کنم این طراوت ازنگاه مردمان ترسیده است صاعقه کی می شکافد فرق تاریکی شب بی گمان روزی که شاعر مرگ را بوسیده است
............................................
مردی که با لبخند باران گریه می کرد با رویش زرد درختان گریه می کرد وقتی که در دهلیز وحشت غرق خون بود بر لرزش پاهای ایمان گریه می کرد وقتی که درظلمت به شب مصلوب می شد درخون خود بر مرگ انسان گریه می کرد وقتی تمام حرمتش نان و نمک بود بر سفره های خالی از نان گریه می کرد تنها شبیه بی کسان در جاده افتاد بر چشم حیض کوچه ساران گریه می کرد کم کم به خاک کوچه مدفون میشد از درد بر شاخ و باغ لخت و عریان گریه می کرد تا اینکه از چشمی به رویش عشق بارید وقتی که مرد از دست برهان گریه می کرد ناگه خروشید از زمین تا کهکشانها آن شب خدا از شوق عصیان گریه میکرد در زیر باران لب به لب میگشت با عشق مردی که با لبخند باران گریه می کرد